پرهامپرهام، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نی نی کوچولوی ما

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

دهمین ماهگرد تو!!!

سلام گل پسر خوشمزه خودم! عزیز دلم ده ماه گذشت و چه قدر خوش گذشت با تو ،عشق زیبای مامان وبابا ده ماهگیت مبارک ، انشالا همیشه سالم و سلامت باشی گلکم و همیشه خندان و به تمام اهداف و آرزوهات برسی . پسرکم الان دیگه وابستگیه تو به من کم شده من به تو وابسته شدم دیوانه وار عاااااشقتم، تو نیمی از وجودمی، بدون تو دنیا را نمیخوام،عزیزکم از نظر اخلاقی کلی بهتر شدی و خوب گرم میگیری با هر که بخواد باهات بازی کنه ؛در 9 ماه و 27 روزگیت کلمه آب رو گفتی بعد از کلی تلاش مامان،البته فکر کنم چون میخواستی من ناراحت نشم چون بعد از اون هر کاریت کردم که واسه بابا هم بگی دیگه نگفتی، شیطون نکنه من و از بابایی بیشتر دوست داری؟! دو تا سه تا هم چهار دست و پا میری ا...
20 تير 1393

عکسای نه ماهگیت

این از وضعیت سر سفره نشستن ما همش باید هر چه هست رو یه بار تو برای امتحان بگیریش تو دستت! عاشق وسایلای توی کیفی از هر فرصتی برای خالی کردن کیف من استفاده میکنی! مواقعی که پشت لپ تاپم.... خسته از کارای روزانه..... بلا....!اگه بهت نرسیده بودم که همه ی خوشبو کننده ها رو خورده بودی! خوشحال و سر مستی از این همه توپ..!   ...
12 تير 1393

ماه مهمانی خدا!

ا ولین رمضان با هم بودنمان ، عشق کوچولوی مامان جنابعالی پارسال این موقع توی دل مامان تشریف داشتین و مامان همش از بیکاری میخوابید و میخورد و استراحت میکرد ولی الان سفره افطارمون با وجود تو رنگین تر شده درسته که اصلا اجازه نمیدی من روزمو باز کنم من دیگه از حال میرم تا وقتی تو اجازه بدی چیزی بخورم بازم خدا را شکر که سر سفرمون هستی و 3 تایی با هم افطاری میخوریم شبا هم که منو بابایی نمیخوابیم تا سحریمونو بخوریم و بعد نماز بخونیم و بخوابیم شما انگار که مجبور باشی مثل ما بیداری و ما با تو کلی بازی میکنیم و میخندیم واقعا خدا را شکر به خاطر عشقای زندگیم پرهامم  و بابایی پرهام از خدا میخوام که همیشه برا هم نگهمون داره و همیشه سالم باشیم اللللهی...
12 تير 1393

کلی خبر....

سلام بهانه زندگی مامان! بازم عذر میخوام به خاطر دیر سر زدنم مامانی کلی سرش شلوغه، برگشتم سر کارم ولی البته نه هر روز تفریحی میرم به خاطر وجود زیبای تو که نمیشه هر روز رفت، بعد دلیل دیگم که دیر اومدم این که همش درگیر مهمونی و دعوتی خونه مامان جون و بابا جون  (مامان و بابای مامان) بودیم،چون از مکه اومدن همش خونشون دعوتیه و من و تو هم که باید اونجا باشیم واسه کمک ،که تو گل پسرمم که این چند روزه که اونجا بودیم چون همش تو جمع شلوغی کلی از نظر وابستگی به  من بهتر شدی، همونجا میشینی و با بچه ها ادا در میاری و میخندی و براشون دست میزنی اونا هم که کلی ذوقتو میکنن که چی شده پرهام که به هیچکی نمیخنده داره الان میخنده.. از تغییراتت ...
8 تير 1393
1